وقتی دوسش داری ولی...[p2]
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
÷ نمیخوای بشینی؟
×*سرتو به نشونه منفی تکون دادی* راستش یه جلسه با کارفرمام دارم و باید برم*کیفتو روی دوشت انداختی* خب کاری نداری؟
÷ نه گربه کوچولو کاری ندارم*خنده ای کردی* مرسی که امروز اومدی ات... بودن در کنار تو واقعا حس خوبی بهم میده، انگار وقتی کنارمی یه آرامش خاصی دارم.
× خب راستش فکر کنم این حست دو طرفست...
÷ اوه جدی؟
سرتو تکون دادی که لبخندی زد
÷ خوشحالم که اینطوره
روت به سمت در کرد، دستگیره رو پایین دادی اما در رو باز نکردی
× من میرم، کاری داشتی بازم بهم زنگ بزن باشه؟
÷ حتما... مراقب خودت باش
از خونه بیرون زدی،کفشات رو پوشیدی و به سمت پله ها رفتی. چند پله دیگه مونده بود که به همکف برسی که ناخودآگاه حرفی رو بلند به زبون آوردی.
× عاشقتم لی فلیکس و امیدوارم یه روز اینو بتونم بهت بگم...
با رسیدنت به همکف، سایه ای رو بالای سرت احساس کردی، سرت بالا آوردی و با سونگمین مواجه شدی.
× سونگمینا!
_ اوه ات... تو اینجا بودی؟ فلیکس چیزی بهم نگفته بود
× راستش اومدم کمکش کنم که اتاقشو جمع کنه.
_ خوبه*پلاستیک توی دستشو بالا آورد* غذا میخوری؟
×*لبخندی زدی* ممنونم سونگمینا ولی باید برای جلسه کاری برم*به سمت در ساختمون رفتی* میبینمت، فعلا...
با خروجت از ساختمون سونگمین از پله ها بالا رفت و همونطور که به خوابگاهشون نزدیک تر میشد حرف تو توی مغزش اکو میشد.
_ یعنی ات... فلیکس رو دوست داره؟
شونه بالا انداخت و کلید رو توی قفل در چرخوند و وارد شد...
•end•
÷ نمیخوای بشینی؟
×*سرتو به نشونه منفی تکون دادی* راستش یه جلسه با کارفرمام دارم و باید برم*کیفتو روی دوشت انداختی* خب کاری نداری؟
÷ نه گربه کوچولو کاری ندارم*خنده ای کردی* مرسی که امروز اومدی ات... بودن در کنار تو واقعا حس خوبی بهم میده، انگار وقتی کنارمی یه آرامش خاصی دارم.
× خب راستش فکر کنم این حست دو طرفست...
÷ اوه جدی؟
سرتو تکون دادی که لبخندی زد
÷ خوشحالم که اینطوره
روت به سمت در کرد، دستگیره رو پایین دادی اما در رو باز نکردی
× من میرم، کاری داشتی بازم بهم زنگ بزن باشه؟
÷ حتما... مراقب خودت باش
از خونه بیرون زدی،کفشات رو پوشیدی و به سمت پله ها رفتی. چند پله دیگه مونده بود که به همکف برسی که ناخودآگاه حرفی رو بلند به زبون آوردی.
× عاشقتم لی فلیکس و امیدوارم یه روز اینو بتونم بهت بگم...
با رسیدنت به همکف، سایه ای رو بالای سرت احساس کردی، سرت بالا آوردی و با سونگمین مواجه شدی.
× سونگمینا!
_ اوه ات... تو اینجا بودی؟ فلیکس چیزی بهم نگفته بود
× راستش اومدم کمکش کنم که اتاقشو جمع کنه.
_ خوبه*پلاستیک توی دستشو بالا آورد* غذا میخوری؟
×*لبخندی زدی* ممنونم سونگمینا ولی باید برای جلسه کاری برم*به سمت در ساختمون رفتی* میبینمت، فعلا...
با خروجت از ساختمون سونگمین از پله ها بالا رفت و همونطور که به خوابگاهشون نزدیک تر میشد حرف تو توی مغزش اکو میشد.
_ یعنی ات... فلیکس رو دوست داره؟
شونه بالا انداخت و کلید رو توی قفل در چرخوند و وارد شد...
•end•
۳۲.۵k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.